سه تا دختر بودند در سه دوره مختلف. یکی از آنها اکنون نوجوان است. حساس و پر از ناز و غرور. بابا که خانه میآید باید برایش پول فراهم کرده باشد. اگر غذا باب میلش نباشد, لب به غذا نمیزند. اگر به او بگویند بالای چشمانت ابروست قهر میکند و به اتاقش میرود. بزرگترین دغدغهاش نداشتن آزادی است!
دومی حدود 25 سال پیش 2 ساله بود که پدرش جبهه میرفت. ماه به ماه خانه نمیآمد. همان روزها بود که پدرش آسمانی شد. دختر بابا را فقط در عکسها دیده بود. حضور بابا در کنارش را به خاطر نداشت. با حسرت به دست کودکانی که درخیابان دست در دست پدر داشتند نگاه میکرد. دلش که برای بابا تنگ میشد قایمکی زیر پتو قاب عکس بابا را درآغوش میگرفت و آرام اشک میریخت. حتی روز عروسیاش هم بابا نبود که سر عقد از او اجازه بگیرد.
دخترسوم، دختر سه ساله قبیله بنیهاشم در سال 61 هجری بود. این یکی غصههایش دلش را آتش میزدند. این یکی سرِ بریده بابا را دیده بود. دختر نازنین سه ساله که خیمهشان را آتش زدند، گوشوارههایش را چنان ربودند که گوشش پاره شد. هم زمان بابا و برادران و عمو و پسر عموهایش را از دست داد. همان بچگی طعم اسارت را هم چشید.
این دختر گر چه کوچک بود اما طعم همه غصههای عالم را درفاجعهای به نام کربلا چشیده بود. آبی هم نبود که اندکی مرهم جگر آتش زدهاش باشد.
نوشته شده در پنج شنبه 91/9/16ساعت
12:0 صبح توسط راحیل
نظرات ( ) |